امروز باید برای آموزش مدیریت بحران به جلسه می رفتم، میان کسانی که آمده بودند آشنایی به چشم نمی خورد به جز یک نفر که مرا دید اما نشناخت و من هم تصمیم گرفتم به اون سلام نکنم، راستش حوصله ی سلام و احوال پرسی با دیگران را نداشتم. البته آنقدرها هم خوش شانس نبودم چون از قضا خانمی کنارم نشست که خیلی دوست داشت با من حرف بزند آن هم از هر دری، از اینکه شما مال کدام قسمت هستید تا اینکه اوضاع کنونی کشور در چه حال است و آیا برای آزمون استخدام معلم رشته ی شما را هم می پذیرند یا نه؟
اینجور مواقع که حال صحبت با دیگران را ندارم و کسی مثل این خانم به پستم می خورد ذهنم دچار تناقض دردناکی می شود، به عنوان یک برونگرا و کسی که عاشق معاشرت با دیگران است دوست دارم با آن شخص صحبت کنم و حتی من هم از او سوالاتی بپرسم تا بیشتر آشنا شویم اما از طرفی بخش دیگر وجودم که گاهی سر و کله ش پیدا می شود و انرژی ام را ذره ذره می خورد هی میخواهد به در و دیوار خیره شود، آدم ها را در سکوت ورانداز کند و تا عمق وجودشان را کشف کند، و تو میمانی که بین این دو بخش متناقض و متضاد وجودت به ساز کدام یک برقصی، به هر حال آن خانم از آنهایی نبود که در حین اجرای جلسه هم پرچانگی کند و بعد از شروع صحبت های آقای دکتر ساکت شد.
آقای دکتر اما سعی داشت مقابل آن همه خانم دستپاچه نشود و با حوصله همه چیز را شرح می داد، گاهی هم می پرسید که «کسی سوالی ندارد؟» و جالب آن بود که بعضی خانم ها مثل یک مادر هوای آقای دکتر جوان را داشتند، یکی برایش یک لیوان آب آورد، دیگری یک بطری آب، یکی به خانمی که مسئول آنجا بود گفت پرده ها را درست کند که آفتاب روی آقای دکتر نباشد، یکی هم توصیه کرد شربت هایی که آورده بودند را اول به او تعارف کنند.
آقای دکتر که رفت آقای دیگری آمد و شروع کرد به سخنرانی کردن، اما ای کاش این سخنرانی پایانی هم داشت چون بدون توجه به خستگی حضار به سخنان غرای خود ادامه میداد و سالن یکی یکی خالی میشد، درنهایت من هم که حالا دیگر از شدت فشار شنیدن و شنیدن و شنیدن سردرد شده بودم بیخیال ادب و نزاکتم شدم و از سالن زدم بیرون!
و حالا با مغزی که از شنیدن خسته شده خودم را مجبور می کنم بنویسد، بنویسد تا نوشتنش هم مثل شنیدنش ضعیف نباشد ..