سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای برونگرایی

نظر

داشتم به دنبال مطالبی می گشتم که دنیای برونگرایی را بهتر بشناسم و به همین منظور رفتم سراغ گوگل و شبکه های اجتماعی مختلف تا شاید چیزی پیدا کنم اما تازه با حقیقت دردناکی رو به رو شدم که پذیرشش برایم سخت بود، همانطور که همیشه برایم پذیرش این موضوع که آنقدرا هم که باید جدی گرفته نمی شوم سخت بوده. آن حقیقت این بود که دنیا بیشتر حول محور درونگراها و مشکلات و جذابیت های آنها می گردد، جالب آنکه حتی گوگل هم که همیشه غلط های املایی ام را تصحیح می کند آن روز اصرار داشت کلمه ی برونگرایی را به درونگرایی تغییر بدهد، انگار اصلا چیزی به اسم برونگرا بی معنی باشد. 

مثل همیشه خیلی زود با این مسئله کنار آمدم و بیخیال گشتن به دنبال چیزی شدم که مربوط با یک برونگرا و زندگی و مشکلاتش باشد، اما فکر کردم که شاید بهتر باشد خودم حرکتی بزنم و دنیای کوچکی برای خودم بسازم که مخصوص یک برونگرا باشد، مخصوص زندگی و دغدغه های یک برونگرا، جوری که قرار است دنیا را ببیند، جوری که با خودش و دیگران کنار می آید و .. .

شاید .. شاید یکی دو برونگرای دیگر هم پیدا شد، اینجا خودش را پیدا کرد و با خودش حال کرد..


نظر

یکی از مشکلات برونگرا بودن این است که نمی توانی با خیال راحت افسردگی بگیری!

گاهی اوقات که دلت میخواهد تنها باشی یا وقت هایی که دل و دماغ صحبت با دیگران را نداری و خبری از سروصداهای همیشگی ات نیست صدایی در اعماق وجودت می گوید که خیلی زود دستت رو می شود، اگر کسی باشد که خیلی با او صمیمی نیستی آنوقت باید انرژی باقی مانده در وجودت را صرف فرار از سوالاتش برای سر درآوردن از حال گرفته ات کنی و اگر خیلی صمیمی باشد عذاب وجدان می آید به سراغت که حالا که اینقدر برخلاف همیشه ساکتی و توی خودت رفتی حال طرف مقابلت را هم میگیری

وقتی حالت خوب است و حسابی انرژی داری خیلی طبیعی، میشوی کسی که با سر و صدایش توجه بقیه را جلب می کند یا به آنها انرژی می دهد به همین خاطر به مرور زمان همه تو را با انرژی و سرو صدای زیادت می شناسند و حتی خودت هم از اینکه در جایی سکوت کنی و کم حرف باشی حس عجیبی داری!

اما در حقیقت خیلی اوقات مجبوری با وجود اینکه حالت خوب نیست وانمود کنی خوبی و با سر و صدای زیاد حواس بقیه را از توجه به خودت پرت کنی ..

 

البته بماند، داشتن کسانی که در این موقعیت تو را درک کنند و خودشان را حتی با این وجهه ات هم وفق بدهند می تواند یکی از نعمت های خدا باشد

آرزو می کنم که حتی در این لحظات هم از این نعمت الهی بی بهره نباشید ??


نظر

امروز باید برای آموزش مدیریت بحران به جلسه می رفتم، میان کسانی که آمده بودند آشنایی به چشم نمی خورد به جز یک نفر که مرا دید اما نشناخت و من هم تصمیم گرفتم به اون سلام نکنم، راستش حوصله ی سلام و احوال پرسی با دیگران را نداشتم. البته آنقدرها هم خوش شانس نبودم چون از قضا خانمی کنارم نشست که خیلی دوست داشت با من حرف بزند آن هم از هر دری، از اینکه شما مال کدام قسمت هستید تا اینکه اوضاع کنونی کشور در چه حال است و آیا برای آزمون استخدام معلم رشته ی شما را هم می پذیرند یا نه؟ 

اینجور مواقع که حال صحبت با دیگران را ندارم و کسی مثل این خانم به پستم می خورد ذهنم دچار تناقض دردناکی می شود، به عنوان یک برونگرا و کسی که عاشق معاشرت با دیگران است دوست دارم با آن شخص صحبت کنم و حتی من هم از او سوالاتی بپرسم تا بیشتر آشنا شویم اما از طرفی بخش دیگر وجودم که گاهی سر و کله ش پیدا می شود و انرژی ام را ذره ذره می خورد هی میخواهد به در و دیوار خیره شود، آدم ها را در سکوت ورانداز کند و تا عمق وجودشان را کشف کند، و تو میمانی که بین این دو بخش متناقض و متضاد وجودت به ساز کدام یک برقصی، به هر حال آن خانم از آنهایی نبود که در حین اجرای جلسه هم پرچانگی کند و بعد از شروع صحبت های آقای دکتر ساکت شد.

آقای دکتر اما سعی داشت مقابل آن همه خانم دستپاچه نشود و با حوصله همه چیز را شرح می داد، گاهی هم می پرسید که «کسی سوالی ندارد؟» و جالب آن بود که بعضی خانم ها مثل یک مادر هوای آقای دکتر جوان را داشتند، یکی برایش یک لیوان آب آورد، دیگری یک بطری آب، یکی به خانمی که مسئول آنجا بود گفت پرده ها را درست کند که آفتاب روی آقای دکتر نباشد، یکی هم توصیه کرد شربت هایی که آورده بودند را اول به او تعارف کنند. 

آقای دکتر که رفت آقای دیگری آمد و شروع کرد به سخنرانی کردن، اما ای کاش این سخنرانی پایانی هم داشت چون بدون توجه به خستگی حضار به سخنان غرای خود ادامه میداد و سالن یکی یکی خالی میشد، درنهایت من هم که حالا دیگر از شدت فشار شنیدن و شنیدن و شنیدن سردرد شده بودم بیخیال ادب و نزاکتم شدم و از سالن زدم بیرون!

و حالا با مغزی که از شنیدن خسته شده خودم را مجبور می کنم بنویسد، بنویسد تا نوشتنش هم مثل شنیدنش ضعیف نباشد ..


نظر

بازهم صدای دسته های عزاداری 

صدای طبل و شیپور، 

نوحه های سوزناک و «حسین حسین» گفتن های سینه زنان،

پارچه های سیاه به در و دیوار کوچه ها،

پیراهن ها و روسری های سیاه،

بوی سوختن دانه های اسپند و عطر چای،

روضه خوانی و گریه های زنانه،

بازی بچه ها گوشه ی مسجد،

و اشک های تلخ مامان،

باز هم غمی که دوباره به دل نشسته

بازهم محرم

و بازهم .. حسین ..